تو چیزی نمیگفتی
اما نگاهت
در من نشا میکرد
و من خیس و مرطوب از تو تنم بوی شالیزار میداد
و تو هیچ نمي دانستي
که با کوچکترین اشاره تو به شکستن قفل این سکوت
گوشهایم همچون دختران باکره هزار باره بالغ میشد.
آه که پشتِ خیرگی چشمانت، در سکوتِ سنگینِ نتهای سیاه مردمکانت
چیزي شبيه به خطوط پنهان شده بود
،پر از حجم سنگینِ حرفهای نگفته بود
که شهوت خواندنم را تهییج میکرد.
من عادت کرده بودم به حدس نا گفتنیها،
وهمچون نابینائی نشانهها را دنبال میکردم
و با تمام احساس زنانهام به حدس دوستت دارمی که هرگز به زبان نیامد پناه میبردم.